لیلی می دانست که مجنون نیامدنی ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال.
لیلی راهها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را. خدا به مجنون می گفت نرود.مجنون حرف خدا را گوش می کرد. خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را. عشق درخت بود. ریشه می خواست. صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد. درخت بزرگ شد. هزار شاخه، هزاران برگ،ستبر و تنومند. سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند. لیلی چشم به راه است. درخت لیلی ریشه می کند. خدا درخت ریشه دار را آب می دهد. مجنون نمی آید. مجنون هرگز نمی آید. زیرا که مجنون نیامدنی ست. زیرا که درخت ریشه می خواهد. |
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
(( تو دعای کوچک منی ))
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست
|
تویه این تنهایی شبا بخاطر عهدی که باتو بستم تنهات نمیذارم فقط تو هم منو تنها نذار منو ببخش که اینقدر بدم |
تحمل کردن زیباست اگر قرار باشد روزی به تو برسم
اگر قرار باشد دوباره تو را ببینم زندگی شیرین است اگر قرار باشد مزه ی دستان تو را بچشم |
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ....اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت یه ماهی بزرگ انداخت و در یه قسمت دیگه یه ماهی کویکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود. ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد.....او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیکه منصرف شد او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه . دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. میدانید چرا ؟ اون دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود یه دیواری که شکستنش از شکستن هر دیواری سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود باورش به محدودیت باورش به وجود دیوار باورش به ناتوانی. ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند. قابل توجه عزیز دلم فرانک خانم حالا ولی فکر کنم قابل توجه خودمم باشه |